ترجمه



17.10.02

٭ ” تغيير در روان انسان، تنها انقلاب واقعي“

كريشنامورتي

قسمت هفتم از دوره اقامت در اروپا

مراقبه همواره نو هست و از آنجائيكه از يك پروسه و يا استمرار ناشي نميشود، هيچ گونه پيوندي با گذشته ندارد. كلمه نو قادر نيست نمود كيفي نوين و حالت سرزندگي آنچه را كه هنوز به وقوع نپيوسته، تصوير و يا تفسير نمايد. درست همانند شمعي كه خاموش شده و مجدداً روشن شود. شعله جديد، همان شعله قديم نيست، اگر چه شمع همان شمع است.
مراقبه زماني نمود استمرار و تداوم ميشود كه در آن انديشه نقش ايفا كند و براي آن فرم مخصوصي و يا هدف معيني را در نظر گيرد. انديشه آنچه كه بمثابه هدف و يا مضموني براي مراقبه در نظر ميگيرد باعث ميشود تا مراقبه به برده زمان تبديل شود. اما مراقبه اي كه هيچگونه تماسي با انديشه و در همين راستا با گذشته ندارد، از مكانيسم خاص خود پيروي ميكند كه همان مكانيسم نيز هيچ پيوندي با زمان ندارد. زمان كهنه را به نو متصل كرده و آنها را بمثابه روندي كه ريشه در ديروز دارند، تا شكوفا شدن در فردا نمودار ميسازد. اما مراقبه اساساً كيفيتي بغايت ديگرگونه از شكوفائي را بروز ميدهد. مطلقاً مرتبط به گذشته نبوده و منتجه تجارب ديروزين نيست و در همين راستا فاقد هرگونه ريشه اي در زمان هست.
مراقبه از تداوم و استمرار خاصي برخوردار است كه در آن از گذشت زمان اثري نيست. همين كلمه استمرار در رابطه با مضموني همچون مراقبه، امري كاملاً انحرافي است؛ زيرا آنچه كه ديروز رُخ داده، بهيچ وجه هماني نخواهد بود كه امروز بوقوع پيوسته. مراقبه اي كه در زندگي امروز جاري است، بيداري نويني است، شكوفائي نويني است متاثر از طراوت، زيبائي و سرزندگي.

در ميان ازدهام سنگين خيابانها كه مملو از اتوبوس، ماشين هاي شخصي و تراموا و بطور كلي ساير وسائط نقليه عمومي بوده و از سوي ديگر، تنگ بودن جاده ها و ازدهام ناشي از اياب و ذهاب مردم، همه و همه باعث ميشد كه ماشين ما راهش را خيلي آرام دنبال نمايد. در حول و حوش جاده رديف بيشماري از آپارتمانهاي مسكوني قرار داشتند كه در خود خانوارهاي زيادي را جاي داده اند؛ با تمامي مغازه ها و سوپرماركت هايش، و شهر بدينسان خودش را در جهات مختلف گسترش ميداد و بسياري از مزارع اطراف را در خود مي بلعيد. بالاخره به خارج شهر رسيديم، به زمين هاي سرسبز، مزارع گندم و باغهائي كه رديف درختان خردل با رنگ هاي زرد و بسيار سرزنده خود قرار داشتند. تفاوت رنگ بين مزارع گندم و رنگ سرزنده زرد وروشن خردل آنچنان گيرا بود كه درست همچون تداعي مقايسه اي بود بين سروصداي داخل شهر با آرامش خارج آن. در مسير اتوبان بسوي شمال اين سرزمين مي رانديم. جاده اي كه طول اين سرزمين را به دو نيمه تقسيم ميكرد. در مسير حركتمان مداوماً با بيشه زارها، رودخانه ها و آسمان آبي بسيار شفاف و بي نظير روبرو ميشديم.
صبح يك روز بهاري بود و شكوفه هاي بسياري در بيشه زارها بچشم ميخوردند و در كنار اين بيشه زارها درختان زرد رنگ خردل تا افق كشيده شده اند؛ پس از آن مزارع گندم قرار دارند. آنها نيز تا آنجائي كه چشم كار ميكند، ادامه دارند. جاده از ميان روستاها و شهرها و از جاده اي كنار دريا عبور كرد و مجدداً به بيشه اي وارد شد كه مملو از برگهاي تازه سبز شده و عطر دلپذير خاك بود؛ در تمامي اين مسير بوي سكرآور بهار و حياتي نوين تمامي فضا را پوشانده بود. در اينجا تو خود را در پيوندي مستقيم با طبيعت احساس ميكردي و ميتوانستي خود را براحتي جزئي از زمين بداني – درختان، برگهاي تازه و سبز، با رودخانه اي كه در همين نزديكي جريان داشت، و خلاصه با همه آنها. اين احساسي رمانتيك نيست كه ناشي از تداعي معاني تصويرسازيها باشد، بلكه همه اينها بطور واقعي در تو حضور داشتند، آسماني آبي و زميني كاملاً حاصلخيز.
ماشين در مسيري قرار گرفت كه به خانه اي بسيار قديمي منتهي ميشد و طرفين مسير پوشيده از درختاني بود كه برگهايي تازه سبز شده روي آن قرار داشتند با طراوت بي نظيري و تو ميتوانستي تنها از لابلاي شاخ و بالهاي تازه رسته اين درختان آسمان آبي را ببيني و آنگاه متوجه هارموني زيبائي ميشدي كه در پيش ديدگانت شكل ميگيرد. صبح بسيار دل پذيري بود و درخت مُرس اگر چه بسيار بزرگ و بلند بود، با اينهمه هنوز همه برگها و شاخه هايش بسيار جوان بودند.


او مردي چاق و درشت اندام بود با دستاني بسيار بزرگ، و درون يك صندلي بسيار بزرگ عملاً پهن شده بود. صورتي بسيار دوستانه و خندان داشت. بسيار عجيب است كه خيل كم پيش مي آيد كه ما با تمام چهره خود بخنديم. شايد بخاطر اينچنين زندگي بسيار خسته كننده، تكراري و يكنواختي است كه ما درآن غوطه ور هستيم، و ناشي از آن قلب هايمان بشدت زير فشار قرار گرفته و از احساس تهي شده. ما عموماً زماني به خنده مي افتيم كه مثلاً لطيفه اي مي شنويم و يا موضوعي در ذهنمان شكل ميگيرد. اما خنده اي كه قائم به ذات بوده و از بطن وجود انسان بوجود آمده باشد، هيچگاه با چنين خنده اي روبرو نمي شويم؛ تلخكامي كه ميوه اي كاملاً رسيده در جان انسانهاست انگار در همه انسانها حضوري قطعي دارد. ما هيچگاه جريان آب را نمي بينيم و خنده اي كه همراه آن و در بطن آن جاري است؛ ديدن خاموشي تدريجي نوري كه در چشمانمان جاي دارد، بسيار دردناك است؛ بنظر ميرسد كه فشار ناشي از نگراني ها و نااميدي همه عرصه هاي زندگي ما را با همه شور و شوقي كه در بطن آن موجود هست در خود فرو برده و فشاري كه توسط انديشه تحريك گشته و بطور مداوم بزرگ و مهم جلوه داده ميشود.

نسبت به فلسفه اي خاص در مورد مبداء پيدايش و همچنين نگرشي در رابطه با سكوت، علاقه مندي نشان ميداد ـ البته جالب توجه اين بود كه خود هيچگاه ساكت نمي ماند! ـ شما نمي توانيد سكوت را مثل پنير يا ساير چيزها از مغازه اي خريداري كنيد. شما نميتوانيد آنرا مثل بوته گل در باغچه خانه تان بكاريد. حضور و موجوديت آن ربطي به فعاليت ذهن و يا قلب ندارد. سكوتي كه همراه با پخش موسيقي بوجود مي آيد، سكوتي است كه محصول همان موزيك است كه همراه با آن عمل كرد دارد. سكوت تجربه نيست، انسان زماني به حضورش واقف ميشود كه ديگر از كنارش گذشته.
گاهاً به كنار رودخانه رفته و به جريان آب نگاه كن. اجازه نده كه حركات آب، نوري كه روي آن انعكاس مي يابد، و يا شفافيت و يا عمق جريان آب تو را به خواب برد. بدون كمترين تحرك انديشه به آن بنگر. سكوت در تمامي پيرامونت جريان دارد، در درونت، در رود، روي درختاني كه كاملاً بيحركت آنسوتر قرار گرفته اند. شما نميتوانيد اين سكوت را با خود به خانه بياوريد، يا آنرا در ذهن خود جاي دهيد و فكر كنيد كه به يك وضعيت خارق العاده اي دست يافته ايد. اگر چنين احساسي داريد، بدانيد كه آن سكوت نيست؛ در بهترين حالت شايد ياد و خاطره اي از آن باشد، يا يك تصور، يا گريزي بسيار رمانتيك از تمامي سروصداي پيرامون خود و ازدهامي كه ناشي از زندگي امروزين ماست.
از آنجائيكه عملاً چنين سكوتي هست، بهمين دليل، همه چيز نيز موجوديت مي يابد. موزيكي كه شما صبح امروز شنيده ايد، صدائي بود كه از بطن چنين سكوتي به گوشتان رسيد و شما آنرا شنيديد، چون شما در واقع ساكت بوديد و اين صدا در بطن چنين سكوتي بود كه از كنار شما نيز گذشته و به راه خود ادامه ميدهد.
از آنجائيكه گوش ما پر است از وزوزهاي ذهنمان، ما قادر نيستيم كه صداي سكوت را بشنويم. اگر شما عاشق باشيد و در اينجا سكوت نيز احاطه نداشته باشد، آنگاه انديشه تان عشق را به بازيچه اي اجتماعي تبديل ميكند كه با توجه به فرهنگ متعارف با حسادت برابر است و يا خدايان ريز و درشتي كه در همين راستا توسط دست و فكر در كنار يكديگر چيده شده اند. سكوت اما در هرجائي كه باشيد، در درون و بيرونتان احاطه دارد.


........................................................................................
8.10.02

٭ ” تغيير در روان انسان، تنها انقلاب واقعي“

كريشنامورتي

قسمت ششم از دوره اقامت در اروپا

مراقبه حالت همان ذهني است كه خود را از شناخته رهانيده. عبادت اما سمت گيري از دانسته اي بسوي دانسته اي ديگر است؛ حتي ممكن است كه نتايجي نيز دربر داشته باشد، اما تنها در محدوده آگاهي انسان است كه چنين نتايجي بروز ميكند ـ و آنچه كه بمثابه شناخته هم اكنون تسلط دارد تنها و تنها بحران و تقابل است، رنج و گيج سري است. مراقبه اما كنار نهادن همه آنچيزهائي است كه در ذهن انباشته شده. آگاهي بعبارتي ديگر همان مشاهده گر است، و او در راستاي همان چيزهائي كه بعنوان آگاهي در خود محفوظ داشته، ميتواند به پيرامونش بنگرد. تصاوير دريافتي اشت در راستاي دانسته ها و گذشته قرار دارد و مراقبه اما نقطه پاياني برا تمامي اثرات گذشته در ذهن است.

اطاق به اندازه كافي بزرگ بود با پنجره اي بسوي چشم اندازي از يك باغ گشوده ميشد و اين باغ نيز با درختان سپيدار احاطه شده؛ در پشت اين درختان صومعه اي قرار دارد كه بام آن به رنگ قرمز مي باشد. سحرگاهان پيش از طلوع خورشيد، چراغهائي در آنجا روشن ميشدند و ميتوانستي طلبه ها را ببيني كه با گامهائي بسيار نرم و آرام به اين سو و آن سو ميروند. صبح سردي بود، سوزي تيز از سوي شمال مي وزيد و درخت چناري ـ درختي كه خيلي بالاتر از درختان ديگر و حتي خانه ها قد كشيده بود ـ در كشاكشي بي پايان با جريان باد قرار داشت. اين درخت عاشق بادهاي ملايمي بود كه از سوي دريا مي وزيدند، نه چنين باد شمالي كه اينگونه تند و شديد بود؛ او با حركت آرام شاخه هايش پديد آورنده زيبائي خاصي شده بود. از سپيده دمان تا غروب آفتاب در محل خود ايستاده و با تمام وجود خود حتي آخرين تيغه هاي خورشيد را نيز جذب ميكرد و به شكلي از اشكال ترجمان امنيت و نظم طبيعت بود. پابرجاي بودن او و حضورش براي همه درختان، بيشه زاران و بوته ها نماد اعتماد و باور به خود بود. ميبايست درخت كهنسالي باشد. با اينهمه بشر كمترين نگاهي بسويش نمي اندازد. انسان شايد از تنه آن براي ساختن خانه استفاده كند، و هرگز به كمبود او در ميان ساير درختان و بوته ها و غيره پي نبرد؛ زيرا انسانهائي كه در اين سرزمين زندگي ميكنند براي درختان ارزش زيادي قائل نيستند و بطور كلي طبيعت جاي بسيار كوچكي را در ذهنشان اشغال ميكند. و در بهترين ميتواند نمادي باشد براي دكور و نمايش. مثل خانه هاي ويلائي زيبائي كه باغچه اي بسيار منظم و زيبا در آن ساخته اند با درختاني كه با سايه روشن هاي دلپذيرشان خانه را زير پوشش خود قرار ميدهند. اما اين چنار چنين نقشي را براي هيچ خانه اي ايفا نمي كند. او تك درختي تنهاست، ايستاده روي پاي خود و خيلي راحت و در عين زمان با حركتي بسيار ملايم كه از جوشش دروني اش ناشي ميشود، حياتي زنده را درون و پيرامون خود پيش ميبرد؛ و آن صومعه با باغي كه دورادورش را احاطه كرده و اين اتاق با همه فضاي گسترده اش، همه اينها براحتي زير پوشش سايه اين درخت قرار ميگيرند. او با همه جوشش دروني اش و با وقار و تمانينه، طبعاً ساليان طولاني تري نيز به حياتش ادامه خواهد داد.


توي اتاق افراد مختلفي بودند. آنها براي ادامه صحبتي كه چندروز پيشتراز اين با هم داشتيم، برگشته بودند. بيشترين اين افراد را جوانان تشكيل ميدادند؛ برخي ها با موهائي بلند، بعضي ها ريش داشتند، شلوارك به پا كرده و يا دختراني كه دامنهائي كوتاه پوشيده با لبهائي رُژ ماليده و با موههائي كه بخوبي آرايش شده بود.
صحبت با مباحثي سطحي آغاز شد؛ آنها خودشان هم بطور مشخص نمي دانستند كه درباره چه چيزي ميبايست صحبت كنند.

- ” طبيعي است كه ما نظم عملاً موجود را نپذيرفته و آنرا رعايت نمي كنيم.“ يكي از اين افراد صحبتش را با چنين جمله اي ‎آغاز نمود، ” با اينهمه ما بنحوي از انحاء در بطن آن غرق و در دستانش اسير هستيم. آيا اساساً بين ما و نسل گذشته، با همه اعمال، خواسته ها و ساخته و غيره شان، هيچ گونه ارتباطي هست؟“

- اينكه صرفاً در تقابل با آنها قرار گيري نميتواند پاسخ مناسبي با اين سوال باشد، اينطور نيست؟ قيام در برابر هرچيزي خود يك واكنش است، اما يك پاسخ طبعاً اثرات خاص خودش را همراه دارد. هرنسلي از نسل هاي پيشين خود تاثير گرفته و اين روند كماكان دنبال ميگردد و صرفاً تاكيد كردن به اين واقعيت، نميتواند به رهائي ذهن منجر گردد. حتي هر گونه تعبد و گردن گذاردن بدانها نيز خواسته و ناخواسته به تقابل و كشمكش منجر خواهد شد. تقابلي كه گاهاً خشونت هائي را نيز همراه دارد. اين خشونت ميتواند تحت عنوان مبارزات دانشجوئي باشد يا به هرج و مرج هائي در شهرها منجر شود يا حتي به درگيري و جنگ و طبيعي است كه همه اينها در بيشترين ابعاد هم اكنون نيز بكار گرفته ميشوند و هيچ نشانه و يا نمودي براي پايان بخشيدن به بحران مربوطه بچشم نمي خورد.

- ” اما چطور ميتوانيم با جامعه موجود و پيش رويمان برخورد كنيم؟“

- اگر منظورتان اين است كه برخي نواقص را برطرف كرده و اصلاحاتي در آن وارد كنيد، آنهم روي جامعه اي كه هر روز بي ريشه تر ميگردد، خود دامن زننده جنگ ها و تفرقه هاست، بطور مداوم به تجزيه و تفكيك همه چيز مشغول است، آنگاه بايد بدانيد كه اعمال شما تاثير بسيار ناچيزي رويش خواهد گذاشت. اصلاح طلبي خود خطري جدي براي تحولي است كه ميبايد بطور بنيادين در حيات انسان رُخ دهد. از كليت موجوديت چنين جامعه اي ميبايد بدور بود، از تمامي اخلاقيات، باورها، اديان و خلاصه هر آن چيزي كه مورد تائيد و تاكيدش ميباشد؛ در غير اينصورت انسان كماكان با همان نوع اسارتي در گير خواهد بود كه پيشتر از اين حياتش را در احاطه خود داشته، حتي عليرغم اينكه ممكن است برخي تغييرات سطحي نيز در آن وارد كرده باشيد.
زماني كه شما ديگر حسود نباشيد و يا عصباني نشويد، بدنبال موفقيت و قدرت نباشيد، آنگاه عملاً خارج از نرم هاي عادي خواهيد بود. از جنبه رواني چنين حالتي آنگاه برايتان بوقوع مي پيوندد كه بتوانيد خودتان را بطور عميق دريابيد؛ بدان گونه كه بتوانيد سهم خود در مجموعه اين وضعيتها را تشخيص دهيد، سهم خود در حركتي كه توسط انسان بعنوان حيات جامعه پايه ريزي شده ـ بعنوان فردي كه نمود عملكرد هزاران ساله بشريت، از نسلهاي پيشين تا نسل كنوني بوده و ارمغان اين حركت، جامعه اي است كه پيش رويمان هست. تنها آن زماني ميتوانيد به درك رابطه خود با نسل گذشته برسيد كه بتوانيد جايگاه خود بمثابه يك موجود بشري را بطور دقيق تشخيص دهيد.

- ” اما يك فرد چگونه قادر خواهد بود تاثيرات بسيار عميق كاتوليك بودن خود را كنار نهد؟ حالتي كه بسختي و عميقاً در ما نقش بسته و در مغز و شعور ما جاي بسيار ويژه اي را اشغال كرده؟“

- فرق نمي كند، شما كاتوليك، مسلمان، هندو و يا كمونيست باشيد؛ آنچه كه عملكرد دارد تاثير تبليغات چه در محدوده يكصد سال، دويست سال و يا حتي چندين هزار ساله مي باشد.اين تبليغات است كه زمينه ساز ساختاري است براي تصور كردن و تصوير گرائي؛ اين تبليغات است كه زمينه ساز چيزي ميشود كه ما نامش را شعور خودآگاه نهاده ايم. ما در تمامي زمينه ها، از چيزي كه مي خوريم و يا مينوشيم گرفته تا از نظر اقتصادي، مالي، فرهنگي و خلاصه در تمامي عرصه ها تحت تاثير جامعه اي قرار ميگيريم كه زندگي ما درونش پيش ميرود. در واقع ما خود همان فرهنگ هستيم، ما خود همان جامعه هستيم. و درست زمانيكه شما در تقابل با خود قرار مي گيريد، اگر جايگاه خودتان را تشخيص ندهيد، آنگاه اين تقابل شما عين هدر دادن انرژي خواهد بود. اما اگر بدون هرگونه پيش داوري فقط درك كنيد كه كي هستيد ـ چنين حالتي شما را به عملي رهنمون مي نمايد كه بطور اساسي با آنچه كه يك اصلاح طلب و يا حتي يك انقلابي انجام ميدهد، متفاوت خواهد بود.

- ” وليكن شعورناخودآگاه ما ميراثي عام و جمعي است از بشريت كه بما به ارث رسيده و بنظر بسياري از روانشناسان ميبايست اين نكته ابتدا به ساكن درك گردد.“

- من نمي فهمم شما چرا اينقدر براي شعورناخودآگاه اهميت قائليد. اين امر نيز به اندازه شعورخودآگاه در عين بي اهميت بودن، تنها و تنها از جنبه ظاهري است كه جالب جلوه ميكند؛ و تاكيد روي آن و قائل شدن اهميتي بيش از حد برايش، كمترين تاثيرش اين خواهد بود كه آنرا هرچه بيشتر تحكيم مي بخشد. از لحظه اي كه به ارزشمندي حقيقت وجود پي بريد، درست مانند برگي كه در فصل پائيز از روي درخت به زمين مي افتد، همه حالات بروز شعور چه خودآگاه و يا ناخودآگاه از صحنه نظر شما محو ميگردد. منظور ما اين است كه برخي چيزها داراي آنچنان اهميتي هستند كه آنها را حفظ كنيم و بقيه را ميتوان براحتي دور ريخت. جنگ برخي تاثيرات سطحي خوب بهمراه دارد، اما بسادگي ميتوان به اين نظريه دست يافت كه جنگ بزرگترين فاجعه انساني است. ادراك بشري در هيچ راستائي قادر تاكنون قادر نبوده كه مشكلات انساني را حل كند. انديشه تلاش كرده كه از راههاي بيشماري بر ترس ها و نگراني هاي انساني غلبه كند و بر آنها محاط گردد. اين انديشه و شعور است كه برپادارنده كليسا است، ناجي و مرجع مذهبي را علم كرده؛ انديشهمفهومي مانند ملي گرائي را شكل داده؛ انديشه مردم را ابتدا به ساكن در يك مليت و سپس درون آن به گروهها و طبقات گوناگون تقسيم كرده، تا بدينسان در برابر يكديگر و در جنگ با يكديگر قرار گيرند. انديشه انسان را از انسان جدا ساخته، و بعد از آنكه هرج و مرج و تالمي گرانبار و عظيم بروز نموده، آنگاه تلاش مي كند تا براي برون رفت از آن و شكل دهي وحدت بين انسانها راهي بيابد. همه آن كارهائي كه انديشه انجام ميدهد، بدون كمترين ترديدي منشاء خطر و نگراني ميگردد. شناسائي خود بمثابه يك ايتاليائي يا هندي يا آمريكائي، بنيادي ترين و مشخص ترين نمود انحراف انسان است؛ و همه اينگونه امور كارهائي است كه انديشه شكل دهنده آنهاست.

- ” آيا عشق ميتواند تنها پاسخ درخور به همه اين امور باشد؟“

- كماكان ره به خطا مي بريد! آيا شما از حسادت، از اميال رها هستيد؟ آيا شما تنها و تنها اين كلمه عشق را بمثابه چيزي كه فكر برايش مفهومي و يا چارچوبي را در نظرگرفته، مورد استفاده قرار نمي دهيد؟ بدانيد، اگر فكر برايش مفهومي قائل شود، آنگاه ديگر بهيچ وجه چنين چيزي عشق نخواهد بود. كلمه عشق بهيچ وجه خود عشق نيست – درست منظوري كه شما از ابراز اين كلمه در نظر داريد ـ انديشه همان گذشه، خاطره و مجموعه تجارب مي باشد و دانشي است كه از چنين جايگاهي براي هرحالتي كه پيش مي آيد، پاسخي را در نظر ميگيرد. چنين پاسخي ناقص بوده و بحران زاست. چون انديشه همواره كهنه است؛ انديشه هيچگاه قادر نيست نو باشد. هنر نوين همان پاسخي است كه انديشه عنوان ميكند، همان ادراك انساني و هرچقدر هم كه تلاش كند تا نوين باشد، خواه ناخواه و در واقع امر كهنه است؛ و هيچگاه قادر نخواهد بود به همان تازگي و سرزندگي و زيبائي باشد كه تپه پيش رويمان هست. تمامي ساختاري كه توسط انديشه شكل ميگيرد ـ چه بعنوان عشق، خدا، بمثابه فرهنگ، ايدئولوژي هاي مطروحه توسط هيئت سياسي احزاب ـ تماماً بطور همه جانبه ميبايد كنار گذاشته شوند، آنگاه آن چيز نوين خودش را مي نماياند. نو چيزي نيست كه در بطن پاسخي كهنه بروز نمايد. شما در عمل از كنار گذاردن همه جانبه كهنه وحشت داريد.

- ” بله، وحشت داريم. چون اگه همه اينها را كنار بگذاريم، آنگاه چه چيزي برايمان باقي مي ماند؟ آنگاه چه چيزي مبناي حيات ما تلقي ميشود؟“

- همين سوال خود محصول انديشه است، اينكه چنين خطري را مجسم كرده و بيم دارد و مايل است تا در اين زمينه بطور كامل مطمئن گردد. يا بهرحال چيزي را بيابد كه با آن كهنه را در هرحالتي محفوظ دارد. شما مجدداً در چنگال انديشه گرفتار آمده ايد. اما اگر واقعاً و نه فقط در چارچوب كلمات و مفاهيم استفهامي ميخواهيد تمامي مجموعه ساختاري انديشه را ناديده بگيريد، آنگاه اين امكان خواهد بود كه به دريافت نو نائل آييد. – موجوديتي بغايت نوين از زندگي را، نگرش و عمل كردن از چنين جايگاهي را متوجه مي شويد. ناديده انگاشت و كنار نهادن، يكي از مثبت ترين عمل هاست. فاصله گرفتن از يك انحراف، كنار نهادن آن حتي پيش از آنكه بدانيم حقيقت چيست، دانستن و احاطه داشتن به اين نكته كه ناديده گرفتن چيزي به شيوه اي انحرافي چگونه عملكردي داشته و آن را نيز كنار نهيم، همه اينها زمينه ساز عملي ميگردد كه بطور مستقيم و بدون فوت وقت بروز ميكند؛ آنهم از جايگاه ذهني كه از انديشه و عملكرد آن رها شده. ديدن اين گل با توجه به تصوري كه انديشه از آن در ذهن دارد، با ديدن اين گل بدون هيچگونه تاثيري از انديشه، بطور اساسي متفاوت است. رابطه بين اين گل و مشاهده گر، همان تصور و تصويري است كه انديشه از اين گل ارائه ميدهد. و اين امر عامل ايجاد فاصله بين بيننده و موضوع مورد نگرش مي شود.
اگر بين اين گل و نگاه شما هيچ تصوري موجود نباشد، آنگاه زمان و تاثيرات آن محو شده و از بين ميرود.


........................................................................................
برگشت